دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن: چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن. نظامی. وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی. سعدی. ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظر در گلش. سعدی. دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری. سعدی. سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می رباید. سعدی. ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینند. سعدی. کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربود. سعدی
ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن: چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن. نظامی. وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی. سعدی. ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظر در گلش. سعدی. دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری. سعدی. سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می رباید. سعدی. ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینند. سعدی. کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربود. سعدی
دل برداشتن. چشم پوشیدن، جذب شدن. کشیده شدن بسوی چیزی: سخن اوست (ابراهیم ادهم) که گفت... ندانم که کدام صعبتر است به وقت ناشناختن دل کشیدن یا به وقت شناختن از عز گریختن. (تذکرهالاولیاء عطار). - دل کشیدن به چیزی، خواستن. (از آنندراج) : دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار نافه تا افتاد دور از ناف آهو تیره شد. صائب (از آنندراج)
دل برداشتن. چشم پوشیدن، جذب شدن. کشیده شدن بسوی چیزی: سخن اوست (ابراهیم ادهم) که گفت... ندانم که کدام صعبتر است به وقت ناشناختن دل کشیدن یا به وقت شناختن از عز گریختن. (تذکرهالاولیاء عطار). - دل کشیدن به چیزی، خواستن. (از آنندراج) : دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار نافه تا افتاد دور از ناف آهو تیره شد. صائب (از آنندراج)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)